ماجراهای خواستگاری



سلام به همه ی دوستان عزیزم

دیگه باید بدونید من وقتی از این ورا میام که خیلی دلم گرفته باشه و یا کارم لنگ مونده باشه

راستش تو این چند ماه هم اتفاقای زیادی افتاد و من تجربه های کاری جدیدی داشتم ولی بازم به طور رسمی جایی مشغول کار نشدم و انگار کلا باید با شاغل بودن خداحافظی کنم.زندگی متاهلی منو به سمت زندگی دیگه ای سوق میده که دیگه فرصتی برای شاغل بودن نیست.ایشالا چند ماه دیگه میرم سر زندگیم و از اونجاییکه سنم کم نیست باید زودم بچه دار بشم و فکر میکنم با نوع ازدواجم نتونم شاغل بشم.اما الان بیشتر از شاغل بودن خریدای آخر جهیزیه حسابی نگرانم کرده.پول و چیزایی که پس انداز کرده بودم برای این موقع از ارزشش روز به روز پایینتر میاد و اجناس روز به روز گرونتر میشه و منم و همچنان بی پولی و مصائبش.من همیشه از اون دسته افراد بودم که بخاطر مجهز بودنم دستم از پول خالی بوده چون وقتی پولی دستم بیاد سریع برای مایحتاجم خرجش میکنم و اصولا پولی برام نمیمونه.خیلی ایده آل گرا فکر میکنم و در هر شرایطی باید مجهز باشم.اگه درآمد بالا داشتم شاید اینطور نبود ولی هیچوقتم نتونستم شغلی با درآمد بالا پیدا کنم که این مشکلم رو پوشش بده.خدا هم برای من زندگی رو اینطور رقم زده.راستش من تو هر برهه ای از زندگی یه درد جسمی بهم اضافه شد و از چند سال پیش تا الان مشکلی نداشتم تا اینکه امسال بخاطر فشارهای روحی در مورد فراهم کردن مقدمات زندگی که البته بخشیش اصلا به من مربوط نمیشد ولی من حرصش رو خوردم  به سر درد هم مبتلا شدم.

نمیدونم تا چند سالگی دووم بیارم ولی مطمئنم تا به پیری برسم خیلی دردا رو گرفتم.چون از اون دسته آدما هستم که درونگرا هستم و دردم رو تو خودم میریزم و درد به شکل جسمی خودشو  در من نشون میده.اولین بار به همین دلیل دست درد پیدا کردم و بعد .

امروز اینقدر سر درد گرفته بودم که تصمیم گرفتم گریه کنم تا خالی بشم و یاد آهنگ قمیشی افتادم و گذاشتم و باهاش گریه کردم.و انگار خیلی سبک شدم.گریه واقعا بعضی مواقع درمانه

اینقدر مشکلات بهم فشار اورده بود که احساس کردم درجه ی احساسم به همسرم خیلی کم شده و بهش زنگ زدم و صداشو شنیدم و آرومتر شدم.به نظرم باید با این مشکلاتی که تو جامعه ما داره اتفاق میفته و هر روز فشار رو آدما بیشتر میشه خیلی سعی کنیم خودمونو سرپا نگه داریم

شاید باورتون نشه ولی اینقدر امروز از زندگی ناامید شدم که وقتی عکس یه جوون رو رو اعلامیه فوت دیدم بهش گفتم خوش به حالت راحت شدی.اینجا جای خوبی نیست هر روز فشار از راه های مختلف هست .نمیدونم چطور داریم اینهمه گرونی و بدبختی رو تحمل میکنیم و زنده ایم.

متاسفانه هم خانواده ی من و هم خانواده ی همسرم اونطور که باید هوامونو ندارن و خیلی داریم برای شروع زندگی اذیت میشیم.من به شخصه پشتیبانی پدر رو ندارم و دارم به تنهایی جهیزیه جور میکنم و این گرونی هم درد مضاعف شده.خدا از باعث و بانیش نگذره

میدونم پستم پر از ناامیدیه ولی واقعا زندگی برام سخت شده این روزا

امیدوارم این روزا و بحرانا هم به خوبی بگذره









داشتم وبلاگ یکی از بچه ها رو چک میکردم که داستان جنجالی داشت و برام مهم بود بدونم چی شده ماجراش که یهو گفتم لعنتی بیا بنویس دیگه که یهو یاد خودم افتادم و گفتم حتما بقیه هم وقتی به وبلاگم سر میزنن همینو میگن و اومدم سریع بنویسم که اقا از این فحشا کمتر بخورم.

خب میبینید که هنوز همون هچل هفتی که بودم هستم و به چرت و پرت نویسی عادت دارم.این روزا واقعا سرم خلوته و زیادی بیکار شدم.خرید جهیزیه تا جاییکه امکان داشت صورت گرفت و بقیه ش مونده برای وقتی که آقای داماد خونشو تهیه کنه.من بخاطر افزایش روز به روز قیمتا در عرض تقریبا 4 ماه همه ی خورده ریزای جهیزیه رو به هر سختی بود با تلاش مداوم و هر روزه خریدم.الان دیدم خونه که آماده نیست و فعلا تاریخ عروسی هم که مشخص نیست و منم زیادی بیکارم ،یک ماهه دوباره به رسم قدیم افتادم دنبال کار و هنوزم نتیجه ای نگرفتم.وضع مالی همسرم به ظاهر تقریبا ایده آله ولی خب یه رسمی هست که میگن تا عقدیم نباید انتظار پول تو جیبی و این حرفا از همسر داشته باشیم و منم که بلاخره با توجه به خرید جهیزیه و خرجای متفرقه زیاد، پس اندازم تموم شده و باید تا هر زمان که بتونم کار کنم.فکر کنم من نصفه عمرمو دنبال کار گشته باشم اینقدر که رومه زیر و رو کردم و مصاحبه رفتم.پروسه کار پیدا کردن هم مثل ازدواج برای من زمان بره چون همیشه دنبال شرایط ایده آل هستم و البته معمولا پیدا میکنم ولی کمی دیر .الان دلم میخواد زودتر از همیشه کار پیدا کنم و سرم گرم شه و جیبم پر.

بهتره یکم از ازدواجم براتون بگم شاید دوس داشته باشید با جزئیات بیشتر بدونید.البته مجبورم بازم تو دادن اطلاعات احتیاط کنم.من همچنان به خواستگاری های سنتی ادامه میدادم تا اینکه یه روز یه خواستگار سنتی از جنس آشنا تر پیدا شد و ما همدیگه رو به اتفاق خانواده ها در هتل ملاقات کردیم.نظر اولیه مثبت بود و قرار جلسه دوم گذاشته شد.بعد از اون یه آشنایی یک ماهه داشتیم و عقد کردیم.الان که چند ماه از ازدواجم گذشته حس میکنم ایده آل ترین فرد رو در زندگی پیدا کردم اما از اونجاییکه هیچوقت شرایط کاملا ایده آل نیست مطمئنا کم و کاستی هایی در زندگیمون وجود داره.مثلا من در نگاه اول جذب ظاهر لاکچری آقا داماد شدم البته الان هم خانواده سرمایه دار و استخون داری داره ولی خودش متاسفانه از اون دسته آدمای پز عالی جیب خالیه و من نمیتونم زیاد رو کمک مالیش حساب کنم.تا الان همه ی رسم و رسومات رو برام به نحو احسنت و بهتر از خودمون اجرا کردن و کاملا از بعضی لحاظ ها تو رفاه بودم ولی تا زمانیکه خونه ی بابامم باید خودم فکر هزینه های شخصی زندگیم باشم و بعد از اونم ممکنه تا چند صباحی این اتفاق بیفته چون ممکنه روم نشه از خانواده ی همسرم پول هزینه های شخصی زندگیمو بگیرم.همسر من شرایط خاص و ویژه ای داره و من کاملا شرایطش رو قبول کردم چون محاسنی داشت که به معایبش میچربید.من شیفته ی اخلاق و ظاهرش شدم.در درجه ی اول از این دو نظر چشم منو گرفت و جرقه ی اولیه رو در من ایجاد کرد: جرقه ی علاقه.به مرور این علاقه که اول هم از خود اون شروع شده بود پر رنگ تر و عمیق تر شد به طوریکه یه حالت معقول داره و از اون عشقای آتشین بی پایه ی قبل از ازدواج خبری نیست و چقدر شیرینه علاقه ی عاقلانه.برای من البته

دوران عقد فوق الاده شیرینه همراه با دلهره هایی از قبیل ترس از حاملگی در دوران عقد،ترس از بی ثبات بودن علاقه چون هنوز سر در هواییم،ترس از هزینه های تشکیل زندگی برای هر دو : برای من جهیزیه و برای اون خونه و عروسی.خب این دلهره ها نمیزاره همش خوش باشیم ولی ما نهایت تلاشمونو میکنیم که بیخیال باشیم تا بگذره

از اونجاییکه آدم فوق الاده منظمی هستم از همون ماه اول با برنامه رفتم خونشون و با برنامه اومدم.همیشه شبای جمعه میاد دنبالم و بعد از دو روز برم میگردونه خونه.اون اوایل فکر میکردم خیلی خوش اخلاق و صبوره ولی کم کم وقتی روش بازتر شد و یکی دو بار سرم داد کشید فهمیدم من صبورتر و خوش اخلاق تر از اونم چون هنوز نشده سرش داد بکشم و عصبانیتمو با پرخاش نشون بدم.البته خشونت جز ذات همه ی مرداس و معمولا اونا از ما بیشتر عصبانیتشونو بروز میدن.

باید بگم برام خیلی خیلی جالب بوده که همسرم در بسیاری از اخلاق و رفتارا شبیه خودمه و خیلی وقتا کاملا همدیگه رو درک میکنیم.همون صداقت کلام و شیطنت رفتار و بیخیالی ها و نوع عقاید و . رو اونم داره و تقریبا این حجم از تفاهم باعث احساس بهتر میشه در زندگی

الان بسیار خدا رو شاکرم که اقلا از یکی از مراحل سخت زندگی منو عبور داد و منتظر کمک و بزرگیش در مورد پیدا کردن کار مناسب و خوب هستم تا بتونم این چند صباحم آبرومندانه زندگی کنم.برام دعا کنید.

امیدوارم دفعه بعدی که مینویسم دغدغه کار پیدا کردن نداشته باشم.

فعلا خدانگهدار











سلام به همه ی دوستان

خب من بدقول نیستم دیگه گفتم میام مینویسم و اومدم زمان که نداده بودم.راستش دیگه این روزا وقت بسیار محدود شده و من مجبورم به کارای واجبتر از جمله خرید با دور تند جهیزیه برسم

حتما در جریان ت خوردن دنیا و قیمتا و اینا که هستید.بیا یه عمر میگفتیم چرا ازدواج نمیکنیم حالا که کردیم صاف همون موقع شانس ما گرونی شد.خدایا ندادی ندادی حالا که دادی اینطوری؟؟؟ ولی ناشکر نیستم چون خدا رو شکر از ازدواجم راضیم ولی الان با بی برنامه گی و سه برابر شدن قیمتا مجبورم بدو بدو فقط خرید کنم که هر روز بدتر از دیروز میشه و مجبورم گرونتر از قبل خرید کنم.خدا به دادمون برسه

الان یه فورجه یه ربعه به خودم دادم براتون بنویسم و فلنگو ببندم از بس ذهنم مشغوله.واقعا نمیدونم چرا اینقدر ما تو این قضیه بدشانسی اوردیم.

از یه طرف وقتی یه وسیله ایو میخرم خوشحالم از طرفی بخاطر خرید سه برابر قیمت قبل افسردگی میگیرم و وسیله ها رو انگار فقط واسه رفع تکلیف میخرم.هنوز لذتی از خریدام نبردم چون خیلی داره این گرونی بهم فشار میاره.

اون اوایل یه ماهی دنبال کار گشتم و وقتی دیدم اینقدر اوضاع بازار نابسامونه بیخیال کار شدم و فقط سعی کردم پول جور کنم و خرید کنم که این پروسه تا این لحظه ادامه داره تا ببینیم کی تموم میشه.

به نظر من پروژه خرید جهیزیه یکی از سختترین پروژه هاییه که تو زندگیم داشتم از این بابت که با دنیای دیگه ای آشنا میشی و از زوایای دیگه خرید میکنی و کلی تجربه به دست میاری.چیزاییکه تا بحال تو عمرت نخریدی (مثل آفتابه :) ) رو میخری و باید مواظب باشی چیزیو از قلم نندازی که بعدا حرف پشت سرت نباشه که فلان چیزو نداشت.البته الان با این گرونی ما بهونه خوبی برای کم و کسریا داریم و خداییش هرکی تو این گرونی بخواد رو جهیزیه عیب بزاره خیلی بی انصافه

الان با این وضعیت فقط میگم خوب شد من ازدواج کردم و گرونی شد وگرنه شاید بعدش میترسیدم چون الان واقعا جووناییکه پول زیادی ندارن حتما از ازدواج یه مقدار میترسن.ولی من بهتون میگم نترسید و اگه الان میتونید ازدواج کنید چون همه چی کم کم جور میشه. واقعا من اینو به چشمم دیدم.از راه های مختلف داره برام جور میشه.اگرم الان نمیخواید ازدواج کنید پول جمع کنید .فقطم سکه برای دخترا خوبه اگه هم بیشتر داشتید که زمین بخرید.ولی مثل من پولاتونو خرج نکنید .پس انداز کنید.من خیلی از بیخیالی قبلم پشیمونم.دلم میخواست برگردم به 10 سال قبل و کار کنم و پول پس انداز کنم.خیلی خیلی پشیمونم

دیگه براتون بگم ازدواج خیلی بهتر از مجردیه من همیشه اینو میدونستم و الانم به حرفم رسیدم.مطمئن باشید داشتن یه همراه خوب بهتر از تنهاییه اما باید صبر کنید و به حکمت خدا اعتقاد داشته باشید.من واقعا به خدا و تقدیرش ایمان اوردم.

بعضی وقتا دلم میخواد یکی دستمو بگیره بگه بیا بریم برات خرید کنم(خرید جهیزیه).بعضی وقتا حس میکنم خدا دستمو گرفته.الان با این وضعیت مرتب دو دو تا چهار تا میکنم که پولام به همه چیز برسه و کم نیارم ولی حس میکنم بازم یه مقدار کم میارم تا ببنیم خدا برام چی میخواد.کاش جور بشه و از این هول هم در بیام.

خب دیگه نمیدونم از چی باید بنویسم.خیلی وقته ننوشتم و ذهنم بسته شده.

فکر کنم برای الان کافی باشه.تا بعد که وقتم باز آزاد بشه و بیام بنویسم.شما هم اگه خط بدید و بپرسید که در اون مورد بنویسم خوبه

فعلا


سلام و صد سلام به دوستای قدیمی وبلاگی که شاید یه روزی گذرشون بازم به این وبلاگ بخوره و بخوان از حال و روز من خبر بگیرن

دیدم دیگه بدقولیه که نیام بنویسم و الان بعد از 2 ماه که از ازدواجم میگذره یه کوچولو وقت پیدا کردم بنویسم.البته علت نوشتنم وقت نیست بلکه یکم به مغزم زیادی فشار اومد و احساس کردم نیاز به یه تخلیه روحی روانی شدید دارم.متاسفانه ازدواج با همه ی خوبیاش زیادی آدمو درگیر خودش میکنه و من با اینکه از کارم هفته اول ازدواجم استعفا دادم واقعا بازم وقت کم میارم.اون اولش خیلی آدم وقت نیاز داره هر شب بیرون هر هفته مهمونی هی خرید و آرایشگاه و لباس و

براتون از این کمبود وقتا آرزو میکنم خخخخ

خب قرار بود من بیام و از ازدواجم بنویسم.اول از همه میخوام از خدای مهربون تشکر کنم که بلاخره صدای منو شنید و جواب منو داد.راستش دیگه از خدا قطع امید کرده بودم ولی چنان ماهرانه در موقع مناسب برام برنامه ریزی کرده بود که فقط کار خودش بود.اوسا کریم نوکرتیم

دیگه از خواستگارای این چند وقته که نبودم نمیگم و فقط یه شرح مختصر و اجمالی در مورد ازدواجم میدم به دلایل خیلی خاص که نمیشه گفت

جونم براتون بگه ما یه خواستگاری پیدا کردیم و کاملا سنتی با هم آشنا شدیم و کاملا سنتی ازدواج کردیم و من بسیار از این قضیه که یه ازدواج سنتی داشتم خوشحالم چون همیشه این نوع از ازدواج و آشنایی رو برتر میدونستم.الانم خدا رو شکر از زندگیم با همه ی خوب و بدش راضیم و سعی میکنم فقط شاکر باشم چون خدا بهم رو کرده و باید ممنونش باشم.

دوستای خوبم شما هم صبر کنید و به خدا امید داشته باشید من خودم جز ناامیدترین بنده ها بودم ولی خدا شرمندم کرد.ازدواج منم مثل همه کاستیایی داره و شاید از دید بقیه خیلی خاص باشه ولی من به خیلی از آرزوها و معیارام رسیدم و تا الان خدا رو شکر راضی بودم.تا خدا چی بخواد و بعدش چی باشه.دعا میکنم همه به آرزوهاشون برسن و خوشبخت بشن

از کم و کیف همسرم و ازدواجم به خاطر مسائل امنیتی نمیتونم بگم و امیدوارم بهم حق بدین چون نمیخوام خدای نکرده شناخته بشم.

الان دوباره چون وقتم آزادتر شده و مشکلات مالی بهم فشار اورده افتادم دنبال کار و البته از کار قبلیمم راضی نبودم و بهونه ای بود که بیام بیرون.دعا کنید یه کار خوب پیدا کنم و دغدغه بزرگم که الان تهیه جهیزیه هست با موفقیت و سربلندی انجام بشه.


شاید بازم سر بزنم به اینجا ولی وقت نوشتن نمیکنم احتمالا

یه عالمه براتون آرزوهای خوب دارم

فعلا خدانگهدار
















این پست رو علی الحساب میزارم براتون تا یه پست درست درمون بنویسم

به درخواست یه دوستی قراره اینجا سوتیای خواستگاری رو بنویسیم.یکمم بیایم تو بحث اصلی وبلاگ.یعنی چی همش شده متفرقه؟ والا

خب من اینور سالی خواستگار خیلی کم داشتم و فقط موفق به دیدن همون یکی شدم که تو پستای قبل راجع بهش نوشتم.فکر کنم هرچی سن بالاتر بره خواستگارا هم کمتر میشن.الان مرتب زنگ میزنن ولی برای بار دوم قرار اکی نمیشه.منم که بیخیال خخخ خب چیکار کنم ؟به نظرم خدا به موقعش میرسونه وگرنه من بالا برم پایین بیام این تقدیر عوض بشو نیست.

راستش خودم خیلی سوتی تو خواستگاری نداشتم ولی اونچه که یادم بیاد مینویسم

یه بار تو یکی از خواستگاریا وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم تلفن همراه من زنگ خورد.اتفاقا همون روز و فقط 3 ساعت قبل از اینکه این آقا بیاد خواستگاری من این گوشیو خریده بودم.بعد یکمم پیشرفته تر از گوشی قبلیم بود کار کردن باهاشو درست بلد نبودم .بعد یه مزاحمی هم داشتم که البته میدونستم کیه ولی هرچی جوابشو نمیدادم ول کن نبود.یه دفعه همون زنگ زد.شما تصور کنید اتاق ساکت و من بلد نبودم جواب بدم میخواستم قطعش کنم که اشتباهی جواب دادم.صدای طرف هم از گوشی میومد بیرون و فکر کنید صدای یه پسر از گوشی بیاد که بگه الو الو.منم هول کرده بودم گفتم این گوشی خواهرمه و بردم تو اون اتاق و با تلاش زیاد قطعش کردم.وقتی برگشتم بخاطر اینکه سوتی رو گرفته باشم گفتم گوشی خواهرمه و تازه خریده و من کار باهاشو بلد نیستم ولی خب از هول شدن و رنگ و روی پریدم فکر کنم فهمید دروغ میگم.به هر حال به نظر خودم سوتی بزرگی بود.

یه بارم مثلا خواستم باکلاس بازی در بیارم شربتو هم نزده بیارم که دو رنگ بشه .ته لیوان کمی از اون شربتای سن ایچ ریختم و آب رو هم روش و نی رو گذاشتم داخل لیوان و تازه چند عدد یخ کوچیک هم روش ریختم.ولی وقتی بردم خواستگار و مادر و خواهرش هرچی تلاش میکردن با نی هم بزنن نمیشد خخخخخ.بعد یهو یادم افتاد باید قاشقم میذاشتم.سریع رفتم قاشق اوردم براشون ولی آخه هم زمان قاشق و نی تو لیوان جالب نیست.مونده بودم چیکار کنم.بعد دیدم این شربتا چقدر غلیظه و راحت مخلوط نمیشه و اینا دارن چه تلاشی میکنن واسه اینکه هم بزنن و اینطوری نمیشه فهمید مقدار شربت مناسب بوده یا کم بوده یا زیاد.بخاطر همین  واسه دفعات بعدی از خیر این کار گذشتم و شربت آماده با نی براشون بردم.


باید بیشتر فکر کنم.اگه موردی یادم اومد اضافه میکنم

شما هم اگه چیزی برای گفتن دارید بسم الله

این گوی و این میدان





حدود دو سال پیش تو یکی از خیابونا این آگهی رو دیدم خخخخیلی خفن بود

طرف چه با دقت مراحلشم قید کرده.تونستین بخونین که؟

حالا زنگ نزنید مزاحم شیدا 

حیف که میان سال میخواست :(   :)))





تو این پست قصد دارم ازتون درخواست کنم اگه دوس داشتین و قابل دونستین بیاین یه بیوگرافی از خودتون بدین.میدونید که من مشخصات بعضیاتونو میدونم و بعضیا رو نه.دوس دارم دوستانی که اکثرا در صحنه حاضرن و من تقریبا با اسمشون آشنام و وبلاگ ندارن و زیاد ازشون چیزی نمیدونم،بیان یه سری مشخصات ساده مثل : سن ،تحصیلات، رشته،شهر محل زندگی ، وضعیت تاهل ،شغل و اینا بدن.البته هر کی که فکر میکنه نمیخواد شناخته بشه میتونه اینکارو نکنه.ولی خب به منم حق بدین خیلی وقتا حس میکنم دوستایی دارم که هیچی ازشون نمیدونم مثل یه سایه تو زندگیم حضور دارن و فقط در حد یه سلام و خداحافظ از هم خبر داریم.شماها اینهمه از من میدونید اونوقت من از شما هیچی خخخخ








میخوام یادی از دوستای خیلی قدیمی بکنم که نمیدونم چرا دیگه پیداشون نیست.آیا هنوز میان اینجا؟آیا نمیان؟به هر حال اگه میان و میخونن یه اعلام حضوری بکنن بد نیست نمیخوام مجبور به کامنت گذاریه دائمی بشن.چون شاید بعضیا بعد یه مدت از این کامنت گذاشتنا خسته بشن و فراری.


alias (الیاس)

مرضیه

یزدان

آویژه

نسترن

مریم(دلتنگ)

دختر مهر

سپیده 21

مهدیس

کتی

ریحانه

spotlight) Fateme)

به روشنی یک لبخند :)
احسان
مونالیزا

امیراحسان

shila

مانا

ساحل

ساتین

ماهی سیاه کوچولو

jijmaleman




و اما بد نیست از دوستای همیشگی و پایه ثابت کامنتا هم یادی کنیم :



اعظم46

زری

سها

دریا

مهسا

ندا

مهرا

سانیا

ویدا

ی دوست

Mina

MAH

مهربانو

ساناز

دلقک

Fateme

نازی

طلوع ماه

Amir

میترا

و .



اگه کسی از قلم افتاد ببخشید








از اونجاییکه هر از گاهی سر و کارم به سایت دیوار میفته چند روز پیش با این پیغام مواجه شدم.سریع ازش عکس گرفتم که شما هم بخونید شاد شید






راستش من زیادم دل خجسته ای ندارم و فکر نکنید اگه اینجا همش میخندم خیلی خوشحالم ولی سعی میکنم کمتر بروز بدم.در واقع غصه هامو واسه خودم میزارم و نمیخوام کسی که اینجا میاد با دل ناراحت بره

الان وقتی به زندگی خوشبینانه نگاه میکنم غمی درش نمیبینم خدا رو شکر.اگه ازدواج نکردم خدا رو شکر میکنم که مشکل بدتر بهم نداده.اگه بیکارم خدا رو شکر میکنم که گرفتاریه بزرگتر بهم نداده.واقعا در حال حاضر مشکلاتم برای من اونقدر سخت نیست که بخاطرش غصه بخورم.خدایا به داده و نداده ت شکر





هرچی من نمینویسم شماها بیشتر سر میزنین؟

هان؟

میخواین بدونین چه خبره ننوشتم؟

آقا خب من دوس دارم کامنتام زیاد شه با چه زبونی بهتون بگم هان؟


از این به بعد اگه هر پستی نوشتم اقلا 50 تا کامنت نزاشتین کرکره رو میکشم پایین تعطیلش میکنم


والا این 300-400 نفر که نباید نمایشی باشن.شما هم باید همکاری کنین

وقتی بعد پستم 13 تا کامنت میبینم خیلی ناراحت میشم

دیگه خود دانید 


آی یاشل با نگاه مرموز و نیشخند بر لب  همچنین همراه با یار همیشگیم آقا یا خانمه خخخخخخخ


این بیان از رو نرفت ما اینقدر آی توضیح دادیم؟

 یه آی واسمون نمیزاری بیان خان؟


بیییییییییییییان؟ 


ما آی میخوایم یالا





بعضی وقتا هست دلم میخواد خیلی چیزا بنویسم.از خیلی اتفاقا و آدمای اطرافم ولی این محافظه کاریه اجازه نمیده.چقدر بده نتونی راحت حرفای دلتو بزنی و همیشه ترس از شناخته شدن داشته باشی.کاش میشد راحت بود .کاش

این پستم از همون درهم و قر و قاطیاس.تمرکز ندارم که راجع به یه موضوع خاص بنویسم.

تو خونه ی ما هر دفعه تب یه چیزی میگیره.قبل از عید یهو بابام که پای ثابت تلویزیونه، یکی از این شبکه های مسابقه های فضایی که میلیونی جایزه میدادن رو پیدا کرد.بعد جوگیر شد که بیاین زنگ بزنین من جوابشو میدونم.من از خیلی قبلتر این مسابقه ها رو دیده بودم ولی هیچوقت حوصله نگاه کردنشونو نداشتم و سریع کانالو عوض میکردم.چون کلا به هیچ مسابقه ای اعتماد ندارم و تا حالا جز یکی دو جا تو هیچ مسابقه ای شرکت نکردم(البته تو یکی از اونا که شرکت کردم برنده شدم).

خب چون من حسم این بود اصلا برنامشو نمیدیدم.ولی وقتی بابام گفت یه نگاه گذرا به مسابقه ش کردم و گفتم اینا سرکاریه.اصلا از جایی هم خبر نداشتم که مثلا دونسته بگم.بعد داداشم چندباری شمارشو گرفته و گفته بود اشغاله.چند روزی اینا درگیر این مسابقه بودن و خواهرمم گفته بود ما هم میگیریم اشغاله.دیگه بابام اکثرا شبا مینشست و این مسابقه ها رو تماشا میکرد.نمیدونم چرا اینقدر به این مسابقه ها علاقه پیدا کرده بود .احتمالا چون فضای شادی داشت و یه دختر / پسرباحال هم اجراش میکرد و جواب سوالا هم آسون و . خلاصه تو عید پسر داییم اومد خونمون و من ازش سوال کردم و اون گفت اینا کلک مخابراته و بوسیله همون تماسای اشغالی پول میفته واسه مخابرات.بعد از اونم خودم همراه با پدر گرامی تو یکی از این اخبارا دیدیم که همینو گفت، و اینکه مخابرات هم با اینکه میدونه این شبکه ها یه ولی جلوشو نمیگیره و یه بچه قبض تلفن خونشون بخاطر این تماسا 82 میلیون ! (الله اعلم) شده بوده که پدرش بعد از پیگیری میفهمه داشته مدام به این شبکه ها و مسابقه های کذایی زنگ میزده.

خب حالا از این موضوع که بگذریم تب مسابقه ها بعد از یکی دو ماه از خونه ما رخت بر بست ولی الان جدیدا بواسطه خواهر بزرگه و داماد گرامی ، تب دکتر علی اکبری در خونه ی ما حاکمه که اومدن زدن کانالا رو هم تردن و ما الان به جز این شبکه و چندتایی خارجی شبکه های قبلی ایرانی رو نداریم،و بدتر از همه مامانم که مخالف سرسخت ماهواره بود حالا چون این شبکه دعا و مناجات میخونه عاشق این شبکه شده و مدام داره میبینه و میشنوه.خب راستش من زیاد از این دکتر علی اکبری چیزی نمیدونم و با سرچ یه چیزایی مختصر فهمیدم ولی در صورتیکه واقعا ایشون انرژی داشته باشه و کارش درست باشه بازم دلیل نمیشه ما 24 ساعت علی اکبری ببینیم و گوش بدیم که ! خدا تب بعدی رو بخیر کنه


حالا یکم برگردیم به حال و هوای ماه رمضون و سریالاش .منو که میشناسین دیر دوزاریم میفته (کنایه از دیرتر از وقوع داستان تعریف کردن).البته همون زمانا میخواستم بگم حسش نبود.اگه این سریال برادر رو کامل قسمتاشو دیده باشید با وضعیت بازیگر ناصر تو این سریال آشنا هستید.من وقتی یه فیلم و سریالی میبینم اگه شخصیتای اصلی به من و زندگیم شبیه باشن باهاشون همذات پنداری میکنم.تو این سریال من بعضی جاها با ناصر و بعضی جاها با مسعود همذات پنداری میکردم(منحرف نشیدا خخخخ)

خب شاید عجیب باشه که اونا پسرن ولی شخصیت آدما پسر و دختر نداره.اون جاهایی که ناصر تو یه خانواده ی ساده و سنتی و خیلی معمولی گیر افتاده بود و خودش از نظر ظاهر و شخصیت با خانواده ش فرق داشت مثل من بود .خیلی وقتا از اینکه با بقیه اعضای خانوادم از خیلی جهات فرق دارم و این تفاوت خیلی زیاده و قابل تشخیص که حتی از دیگران هم میشنوم میفهمم چقدر ازدواج کردن افرادی مثل من سخته.چون نمیدونن با کسی شبیه خانواده و مطابق میله اونا باید ازدواج کرد یا با کسی شبیه و مطابق میل خود ؟معمولا اینجور افراد میرن سمت شخصی شبیه خود و از اینجا باید با دو خانواده بجنگن تا شاید بتونن پیروز میدون بشن.

خب همذات پنداریه من با آقا مسعود قصه فقط اونجایی بود که دو برادر روبروی هم قرار گرفتن و دعواشون شد.دقیقا چنین صحنه ای رو البته منهای شخص سوم که تو این فیلم نازی بود من داشتم.زمانی که خواهر کوچیکترم که بسیار از لحاظ عاطفی بهم نزدیک بودیم و همه جا با هم بودیم رو یه فرد سومی که الان شوهرشه از من جدا کرد و حتی کاری کرد که خواهر من تو روی من که بزرگتر و راهنمای زندگیش بودم بایسته و باهام بخاطر اون تندی کنه.از اونجا دقیقا میتونستم حس غرور خرد شده ی مسعود رو در برابر شخص سوم درک کنم، و از اونجا خواهرمو برای همیشه گذاشتم از زندگیم کنار.چون متاسفانه دلم راحت با کسی صاف نمیشه.شاید بعدها اون خیلی احساس پشیمونی کرد و با پیام خواست از دلم در بیاره ولی بخاطر مصلحت زندگیش تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم تا زندگیشو بکنه.چرا که منم مثل مسعود، دلسوزیای خاص خودمو داشتم که با منش فرد سوم جور در نمیومد و مدام باعث کنتاکت میشد.


اوه اوه چه تراژدی شد بریم یکمم بخندیم 


یکم از این روزا بگم که از بیکاری مغزم پیشنهادای خنده دار میده.مثلا تصمیم دارم هر شغلی که یکم بشه بهش فکر کرد رو امتحان کنم .من تجربه امتحان کردن شغلای مختلفو داشتم.اگه بخوام بگم شاید بهم بخندین ولی بعضی شغلا رو حتی شده یه روز هم امتحان کردم تا دنیا رو بهتر بشناسم.این بخش از زندگیم شاید از اون حس شیطنت و کنجکاویه من بر میاد که شاید خوب باشه و شایدم بد ولی من دوسش دارم.


الان اینا رو بگم بهم نمیخندین که ؟؟ هان ؟


مشاغلی که تا بحال افتخار تجربشو داشتم خخخ : قالیبافی 2 ماه در زمان نوجوانی-وردست خیاط زنونه در زمان دیپلم-وردست و چرخکار تولیدی زنونه به مدت 3 ماه بعد از دیپلم-اپراتور اداره پست مرکزی به مدت سه ماه-ویزیتور تلفنی به مدت یه هفته-کار در آشپزخانه رستوران برای کاراموزی به مدت 5 روز-فروشنده مانتوفروشی اقوام به مدت یک هفته-یه هفته کار طراحی در عکاسی-یه هفته کارآموز میکس فیلم عروسی در شرکت عکس و فیلم -یه هفته کارآموزی در آژانس هواپیمایی-چند سال منشی تو اصناف مختلف  و این آخری که دارم تجربه ش میکنم بازاریاب حضوری هست.کاری که همیشه ازش متنفر بودم و فرار میکردم.کلا سعی دارم کارایی که ازشون فرار میکنمم تجربه کنم تا تنفرم برطرف شه خخخ (مثل کار تو کارخونه که بعدها برام راحت شد)تازه یکی دو تا شغل دیگه م هست که تو فکر تجربشم.بعضی از این مشاغلو برحسب موقعیت و شرایط زمان تجربه کردم وگرنه هدفم موندگاری درش نبوده.این آخری رو هم بخاطر شرایط الانم که کار پیدا نمیکنم برگزیدم اقلا از هیچی بهتره.تازه کلیم فانه.شاید بعدها از تجربیاتش واستون گفتم

 الان یاد ندا تو منو تو در برنامه ی چرا که نه افتادم.یه جورایی مثل اون دوس دارم هر شغلیو واسه یه مدت کوتاه تجربه کنم 

میدونم اینهمه از این شاخه به اون شاخه پریدن خوب نیست ولی من چون مشاور خوبی نداشتم و در مورد مشاغل هم بی تجربه بودم مجبور بودم امتحانشون کنم و اگه مناسبم نبود رهاشون میکردم.اون یه هفته ایا از همون نامناسبا بودن که وقتی میرفتم میفهمیدم با شرایط و روحیات من سازگار نیست و بیشترین شغلی که توش دووم اوردم همون منشی یا کارمند دفتری بود.اگه زمان تحصیل بازیگوش نبودم و یه رشته خوب میخوندم و ادامه میدادم حتما الان یه شغل دندونگیر و با پرستیژی داشتم ولی افسوس و صد افسوس دیگه دیره دیگه دیره 

از جمله مشاغلی که الان دوس داشتم داشته باشم وکیل-پزشک-حسابدار-بازیگر-مهندس یه رشته ی لطیف خخخ هست که تقریبا شغلای رده بالایی هست و تلاش زیادی رو میطلبه.

با احترام به این مشاغل، از شغلایی مثل فروشندگی -صندوقداری-بازاریابی هم بخاطر جو جامعه اصلا خوشم نمیاد ولی همه رو به مدت کوتاه انجامش دادم.البته به جز صندوقداری










تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان نمونه احمدی لاریجانی آمل(متوسطه ی اوّل) Amin فتل فتلیان Luxury English در جست و جوی فضاهای گمشده لوله پلی اتیلن و لوله کاروگیت کسب و کار اینترنتی رونیاچت,رونیا چت,چت روم رونیا,گپ رونیا,رونیا چت جدید طالع بینی Bob